شهید حمید باکری

 

همین عکس رو دیده بود که بهمش ریخته بود... سیستمش هنگ کرده بود!.... یه جوری شده بود حال و احوالش! دیوونه اش شده بود عجیب!... حالا بیا و درستش کن! گیر داده بود من یه چفیه می خوام شبیه این، مشکی!.... می گفتم آخه چه فرقی می کنه تو سفیدش رو بنداز.... می گفت نه الا و بلا سیاه! می گفتم مهم تاثیریه که از این شهید گرفتی. می گفت آره راست می گی... ولی چفیه مشکی یه چیز دیگه است! حرف، حرف خودش بود، اینو من می گم: شاید می خواسته یه یادگاری داشته باشه از شهید!‍

تمام بازارهای شهر رو زیرورو کرد... گیرش نیومد که نیومد!... قرار بود با راهیان نور بره جنوب گفت از اونجا میارم.... قسمتش نشد بره.... یه روز اومد نشست گفت من یقین دارم همین روزها یه چفیه سیاه هدیه میگیرم... گفتم از کی؟ ... گفت: نمی دونم، اما هدیه می گیرم... ببین من کی گفتم؟!

یادم که نمیره! چهارشنبه بود... رفته بودیم پایگاه بسیج... یکی از بچه های خوب پایگاه گفت برگشتنی بیاین در خونمون کارتون دارم... وقتی رفتیم در خونشون، دیدیم 2 تا چفیه مشکی دستشه... یکیشو داد به من یکی و به اون...  گفت: متبرکه! مشهد که بودم کشیدمش یه ضریح آقا!

هاج و واج داشتیم به هم نگاه می کردیم...

چفیه رو گذاشتم رو صورتم.... چه عطری داشت!!!

 

*******************ضمیمه:

* هنوزم دارمش..... هنوزم همون عطر رو داره.... هنوزم ......

* هنوز نمی دونم باید این ایام رو تبریک بگم یا اینکه.... نه واقعا نمی دونم.... آخه تبریک.... آره فکر میکنم باید تبریک بگیم وقتی جوونهای اون روز اینجوری به استقبال مرگ می رفتن: " اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند... بگذار این چنین باشد. این دنیا و این سر ما!" (شهید سید مرتضی آوینی)

* دوباره شروع شد.... روزهای دیوونگی من!.... خدایا! می بینی گره خوردم باز..... هوامونو داشته باش.......