مثل یک نظامی کارکشته

صبح زود بود. دو سه نفر آمده بودند برای بازدید. فکر کردیم از فرماندهان ارتش هستند. جبهه دب حردان در اهواز، خط مقدم ما به حساب می آمد و نقطه ای حساس و پرخطر بود.

خوب که دقت کردم آقا را شناختم. لباس نظامی داشت و کلت به کمر بسته بود. مثل یک نظامی کارکشته، خط را بررسی می کرد. رفت سنگر دیده بانی، بدون ترس، تمام قد ایستاد و مواضع دشمن را با دوربین از نظر گذراند.

به مسئول تدارکات فرمود به ستاد برود و برای بچه های خط کمی امکانات بگیرد. به ما هم تاکید کرد که در نقطه  حساسی مستقر شده اید؛ مواظب سمت راست باشید، دشمن شما را دور نزند.

 

راوی : سردار شهید شوشتری

 

**********************ضمیمه:

+ حضرت سید علی آقای خامنه ای: " می فروشی گفت کالایم می است، رونق بازار من ساز و نی است، من خمینی را دوست می دارم که او هم خم است و هم می است و هم نی است..."

اینو دوستی برام پیامک کرد.... بسیار لذت بردیم.....

+ محرم نزدیکه.... و چه تب و تابی به پاست.... به قول مداح که می گفت شهرمون داره قشنگ میشه!!!.... این روزها – این اعتقاد منه- حضرت زهرا(س) داره میگرده از بین شیعه ها و شاید حتی غیر شیعه ها، از بین همه بچه مسلمونا و شاید حتی گنهکارها، از بین همه گریه کنا و شاید حتی همه اونایی که..... داره میگرده از بین این همه، نوکرهای امسال مجلس ارباب رو پیدا می کنه ...... کار کردن واسه ارباب که هر کی هر کی نیست!!!....

آقا جان! من که همیشه باهات قرار گذاشتم و آخرش زدم زیر قولم... هر دوتامون می دونیم که من آدم بشو نیستم ولی آقا جان، منم و یه دل که...... آقا!.... میشه منو هم راه بدی؟؟؟ [سرافکنده] [شرمنده][....]

+ تصور کن...... محشر..... یه جماعتی نشستن تو یه بیابون...... حضرت زهرا(س) داره میگرده بین جمعیت..... یکی یکی نوکراشو جدا می کنه ..... آخ! دل تو دلت نیست..... هی میگی الان صدام میکنه..... نکرد..... این دفه دیگه صدام میکنه.... نکرد......وای خدا! اگه صدام نکنه اگه نگه تو هم پاشو.......... الان دقیقا در همچین حالتی داریم به سر می بریم............  یـ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ــــــــا حس‍ــــــــــــــین(ع)

ای پیر که مجموع پریشانی مایی!!!

دوران جوانی، دوران شورانگیز عواطف، احساسات، آمال و آرزوهاست. جوان بی آرزو، شوق زندگی ندارد. پیری است در کسوت جوانی!

او نیز در عنفوان جوانی آرزو داشت عمر خویش را در قم، کانون علم و دانش سپری کند.دنیا و آخرت او قم بود و امال و آرزوی او تحقیق و تحصیل.

خیال آسوده ای نداشت. بیماری پدر زجرش می داد و او مجبور بود هر از گاهی از قم به مشهد برود، روزهایی را با پدر همراهی کند و باز به قم برگردد. بی تردید آن روزها، از دشوارترین دوران عمر او به شمار می آمدند. درس و بحث و تحقیق و تدریس، دل و دماغ می خواهد. خیال آسوده و فراغت بال می طلبد. رنج پیرمردی 70 ساله که چشم امیدش به سوی اوست، رنجورش کرده بود. چشمی که می رفت برای همیشه نابینا شود.بایستی جای او باشید تا سنگینی مسئولیتی را که بر دوش خویش حس می کرد، شما نیز احساس کنید.

هرگاه فرصتی می جست، بلافاصله می امد مشهد تا پدر را ترو خشک کند، نزد پزشکی ببرد و کار معالجه اش را دنبال کند. مونس تنهایی اش باشد و اگر فرصتی پیش آمد، قدری برایش کتاب بخواند و با او گپی بزند. معالجات در مشهد جواب نمی داد. پدر مطلقا نمی دید و او بایستی دستش را می گرفت و راهش می برد...

خدا می داند که این امر برای او که جوانی حساس و لطیف و عاطفی بود، تا جه حد سخت و دشوار می نمود!

نمی دانست چه کند. اگر می امد مشهد، از همه آرزوهای خویش و آینده و سعادت خویش باز می ماند و اگر می ماند قم، فکر پدر لحظه ای راحتش نمی گذاشت. تردید خوره جان آدمی است. نمی دانم تا کنون در اوان جوانی به چنین مخمصه هایی برخورده اید؟ انسانی ایستاده بر سر دوراهی؛ بی هیچ نشانی و یا علامتی از درون و برون! آه که چقدر دشوار است!

به جد خویش متوسل شد. نمی دانم...یک لحظه دستش را گرفتند، نمی دانم...فقط می دانم هرچه بود در آن عصر تابستانی مسیر او را بردند به خانه دوستی. دولت سرایی که مضطرب و نگران و مردد در ان وارد شد، بشاش و اسوده بیرون آمد! سید علی برای او خیلی عزیز بود. شنیدن این جمله از او که "خیلی دلم گرفته و ناراحتم..." فشردش. دلش را به رنج آورد. حرفهایش را شنید، تامل مختصری کرد گفت: "شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنیا و آخرت تو را می تواند از قم به مشهد منتقل کند."

تبسمی که مدتها بود از لب های او محو شده بود، دوباره به لبها بازگشت و چشمانی که چندی بود از غصه به گودی نشسته بود؛ دوباره درخشید.

از قم دست کشید، به مشهد آمد و لحظه به لحظه دید که خدا چگونه دنیا و آخرت او را آنگونه که خود می خواهد رقم می زند. نه تنها او دید که ما نیز دیدیم.

آن جوان برنا که روزی خود سر در گریبان غم و اندوه فرو برده بود، امروز پایان شب سر به گریبانی ماست!

یعقوب که می رفت؛ به ما پیرهنی داد

می گفت که تو یوسف کنعانی مایی

او را می شناسید؟!

برگرفته از کتاب زیبای‌"می شکنم در شکن زلف یار"

 

ضمیمه به این پست:

* سرور ما، رهبر ما، اینجوری شده سید علی! نه تنها یک رهبر که یک مراد به تمام معنا برای مریدهای تشنه ای مثل من! یک امام! یک راهبر!

* من متاسفم واسه اونایی که.... بی خیال بذار دهنم باز نشه!...دلم خیلی پره!!!

* مردم، همیشه نور خدا منجلی شود/ در سینه ای که مملو مهر ولی شود

  من افتخار می کنم آری خدا کند/ جانم فدای حضرت سید علی شود