"الهی اگر جز سوختگان را به ضیا فت عنداللهی نمی خوانی ما را آنچنان بسوزان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی"

* خودم رو بستم به هزار و یک جور مسکن......کتاب و فیلم و دستنوشته و طراحی و.......اما چه فایده همه اینها بازم تو رو یادم می اندازه......

تو کتابهایی که می خونم تویی......تو فیلمهایی که می بینم تویی......سرتاسر نوشته هام مستقیم و غیر مستقیم تویی......خود خودت که نه! به قول همون دوستم تو که تو این جور چیزها جا نمیشی!......فقط دارم سرم رو گرم می کنم که داغ اتفاقات این چند وقته از سرم بپره......داغ نبودنت...داغ ندیدنت...داغ اینکه...منو نخواستی...داغ جا موندنم......حالا هرچی وجدانم بهم میگه تو جا نموندی...توهم رفتی منتها یه جور دیگه...تو کتم نمیره...حالیم نیست...من عقلم به این چیزها نمیرسه......

 

هر جور حساب می کنم می بینم جا موندم......اونی که نمی خواست بره رفتنی شد......انگار اومدن یقه اش رو گرفتن به زور بردنش...... نخواستینم دیگه!......قبول کن!.....

گله ای نیست ها......اگر هم هست از خودمه......از ضایعاتی که همه وجودم رو پر کرده و پام رو بند کرده رو زمین!

حال آواره ها رو دارم این روزها......به یه خلوت اساسی احتیاج دارم......به یه سکوت عمیق......دارم خفه میشم......حال تشنه ای رو دارم که بستنش به صندلی و یه قالب یخ گذاشتن درست رو بروش.......تو می فهمی چی می گم نه؟......

هنوز هم تو شکم...... هنوز هم نمی دونم حالم خوبه یا بد‍! فقط می دونم هنوز هم رو پام بند نیستم!......گیر کردم تو یکی دو سانتی زمین!!! .... خداییش این زمین هم عجب جاذبه ای داره!!!

می دونم از هر زاویه ای که نگام می کنی مورد پسند نیستم......ولی تو بیا و یه  لطفی کن......بیا به زیبایی خودت ما رو بخواه!......بذار کنده شه این پاهای لعنتی از زمین......

 

* من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.....نکند فرق به حالم......چه برانی....چه بخوانی......چه به اوجم برسانی......چه به خاکم بکشانی....من نه آنم که برنجم!!!...تو نه آنی که برانی!!!

 

* خداااااااااااااااا

                    من غرق در گناهم....کی می کنی نگاهم

                                                        بر عکس چشمهایم....چشمی صبور داری.....

 

* اله‍ــــــــــــــــــــــی و ربی من لی غیرک