نا مادری
حميد(شان) سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن به موقع نامادری داشتند، مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتيم خانه شان؛ بيرون شهر. بهم گفت"همين جا بشين من می آم." دير کرد. پاشدم آمدم بيرون، ببينم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنيش را. گفت" من اينجا دير به دير می آم، می خوام هر وقت اومدم، يه کاری کرده باشم."
خاطره ای از شهيد مهدی باکری
**************** ضمیمه:
+ ایشاالله سالهای سال سایه پدر و مادرامون بالا سرمون باشه........ یه ذره فکر کنیم؛ ما چقدر هوای پدر و مادرامون رو داریم........
+ ذکر 14 صلوات نذر تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج)، بسم الله
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱ ساعت 14:6 توسط نسرین
|