دوران جوانی، دوران شورانگیز عواطف، احساسات، آمال و آرزوهاست. جوان بی آرزو، شوق زندگی ندارد. پیری است در کسوت جوانی!

او نیز در عنفوان جوانی آرزو داشت عمر خویش را در قم، کانون علم و دانش سپری کند.دنیا و آخرت او قم بود و امال و آرزوی او تحقیق و تحصیل.

خیال آسوده ای نداشت. بیماری پدر زجرش می داد و او مجبور بود هر از گاهی از قم به مشهد برود، روزهایی را با پدر همراهی کند و باز به قم برگردد. بی تردید آن روزها، از دشوارترین دوران عمر او به شمار می آمدند. درس و بحث و تحقیق و تدریس، دل و دماغ می خواهد. خیال آسوده و فراغت بال می طلبد. رنج پیرمردی 70 ساله که چشم امیدش به سوی اوست، رنجورش کرده بود. چشمی که می رفت برای همیشه نابینا شود.بایستی جای او باشید تا سنگینی مسئولیتی را که بر دوش خویش حس می کرد، شما نیز احساس کنید.

هرگاه فرصتی می جست، بلافاصله می امد مشهد تا پدر را ترو خشک کند، نزد پزشکی ببرد و کار معالجه اش را دنبال کند. مونس تنهایی اش باشد و اگر فرصتی پیش آمد، قدری برایش کتاب بخواند و با او گپی بزند. معالجات در مشهد جواب نمی داد. پدر مطلقا نمی دید و او بایستی دستش را می گرفت و راهش می برد...

خدا می داند که این امر برای او که جوانی حساس و لطیف و عاطفی بود، تا جه حد سخت و دشوار می نمود!

نمی دانست چه کند. اگر می امد مشهد، از همه آرزوهای خویش و آینده و سعادت خویش باز می ماند و اگر می ماند قم، فکر پدر لحظه ای راحتش نمی گذاشت. تردید خوره جان آدمی است. نمی دانم تا کنون در اوان جوانی به چنین مخمصه هایی برخورده اید؟ انسانی ایستاده بر سر دوراهی؛ بی هیچ نشانی و یا علامتی از درون و برون! آه که چقدر دشوار است!

به جد خویش متوسل شد. نمی دانم...یک لحظه دستش را گرفتند، نمی دانم...فقط می دانم هرچه بود در آن عصر تابستانی مسیر او را بردند به خانه دوستی. دولت سرایی که مضطرب و نگران و مردد در ان وارد شد، بشاش و اسوده بیرون آمد! سید علی برای او خیلی عزیز بود. شنیدن این جمله از او که "خیلی دلم گرفته و ناراحتم..." فشردش. دلش را به رنج آورد. حرفهایش را شنید، تامل مختصری کرد گفت: "شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنیا و آخرت تو را می تواند از قم به مشهد منتقل کند."

تبسمی که مدتها بود از لب های او محو شده بود، دوباره به لبها بازگشت و چشمانی که چندی بود از غصه به گودی نشسته بود؛ دوباره درخشید.

از قم دست کشید، به مشهد آمد و لحظه به لحظه دید که خدا چگونه دنیا و آخرت او را آنگونه که خود می خواهد رقم می زند. نه تنها او دید که ما نیز دیدیم.

آن جوان برنا که روزی خود سر در گریبان غم و اندوه فرو برده بود، امروز پایان شب سر به گریبانی ماست!

یعقوب که می رفت؛ به ما پیرهنی داد

می گفت که تو یوسف کنعانی مایی

او را می شناسید؟!

برگرفته از کتاب زیبای‌"می شکنم در شکن زلف یار"

 

ضمیمه به این پست:

* سرور ما، رهبر ما، اینجوری شده سید علی! نه تنها یک رهبر که یک مراد به تمام معنا برای مریدهای تشنه ای مثل من! یک امام! یک راهبر!

* من متاسفم واسه اونایی که.... بی خیال بذار دهنم باز نشه!...دلم خیلی پره!!!

* مردم، همیشه نور خدا منجلی شود/ در سینه ای که مملو مهر ولی شود

  من افتخار می کنم آری خدا کند/ جانم فدای حضرت سید علی شود