نشسته ایم سر سفره شام... داریم قیمه نذری می خوریم... کسی حرفی نمی زند.... بابا یاد روضه دیشب سید می افتد، می گوید: "دختر 14 ساله امام حسین توی خیمه ..... پناه بر خدا، پناه بر خدا" و گریه می کند بلند بلند.

تا ته روضه را می روم... بغض کرده ام... اما سخت است گریه کردن جلوی بابا... ولی خودمانیم سخت تر از گریه یک مرد که نیست آن هم جلوی دخترش!... و می زنم زیر گریه...

مادرخیره شده به بین الحرمینی که از تلویزیون پخش می شود و هی می پرسد: " دلشان آمد؟ دلشان آمد؟ "

... وباران می بارد... و خانه مان حسینیه می شود.... و شام زهرمارمان می شود.....

با خودم می گویم مگر تمام می شود غصه حسین ...مگر کهنه میشود داغش؟!

 

****************** ضمیمه:

+ شام زهر شد که شد... جهنم... فدای سر رقیه (س)... که امشب گرسنه است... تشنه است... خسته است.... که درد می کند پاهاش........ فدای سرت بانو.... تمام زندگی ام.

+ نگاه می کنم به بابام... چقدر قشنگ تر می شود هر روز... هر روز قشنگ تر از روز قبل.... نور می بارد از چشمان روشنش... وچه نورانی تر می شود وقتی روضه خوان خانه مان می شود!

دارم فکر می کنم بابای رقیه چقدر زیباتر است از بابای من!....... بابی انت و امی و نفسی مولای شهیدم........ جانم حسین... جانم حسین

+ گفتیم بلکه امروز بیاید... نیامد اما.... امروز هم نیامد....

+ فردا دوشنبه است...... سه سال پیش هم دوشنبه بود....  یک روز بعد از عاشورا!!!!