1.      هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یک روز بیاد پیش بابا و سفره دلش رو باز کنه...

اما اومد، انگار فقط منتظر بود بابا حالش رو بپرسه... یه هو شروع کرد به حرف زدن و نالیدن: " خسته شدم از دست این بچه ها... معلوم نیست دارن چیکار می کنن... نشدن اون چیزی که می خواستم... اون چیزی که باید می شدن... شب تا صبح بیدارن پای ماهواره و... صبح تا ظهرم خواب... بعدشم یا پای تلفن یا... قبض تلفن داره سر به فلک می کشه... اونم از وضع پوشش و حجاب و رفتارشون.... به من می گن تو که این همه نماز خوندی به کجا رسیدی! ... یکی هم نیست که باهاشون حرف بزنه و نصیحتشون کنه... آخه مگه شما دائیشون نیستی؟..."

بابا داشت مزمزه می کرد که بگه: چطور وقتی ما میایم حرف بزنیم همه میگن خودشون برادر دارن، پدر دارن... اون وسط ما میشیم آدم بده....بیا و بی خیال ما شو...

اما چیزی نگفت، فقط لبخند زد و گفت: کار با حرف زدن درست نمیشه برادر... دختر خانوم شما یه قول به بنده  داده هنوزم عملیش نکرده... من بیام با کی حرف بزنم؟!

2.      بابا کشیده بودتش کنار بهش گفته بود: عزیز دلم... دخترم.... حیف دستات آفتاب بخوره تو که میری خرج میکنی مانتو می خری یه مانتوی آستین دار بخر یا لااقل یه ساق دست بکن دستت که این دستای نازت زیر تیغ آفتاب خراب نشه...

جواب داده بود : چشم چشم...

چند روز بعد شام دعوت بودن خونمون... من میذارم به حساب حافظه کم این  روزهای آدمها... انگار یادش رفته بود چشم چشم هایی که به بابا گفته بود...

3.      خیلی عصبانی بهم گفت: به بابات بگو مگه چیکارش کردم که رفته اون حرفا رو به بابام زده

- بابای من به شما چیکار داره؟! بابای خودت اومده پیش بابام رو حساب درددل یه حرفایی زده و ... البته قرارم نبوده به شما برگردونه اما ظاهرا برگشت دادن ناجورم برگشت دادن... وگرنه بابای من که حرفی نزده.

گفت: ما تو زندگی کسی دخالت نمی کنیم اما همه با زندگی ما کار دارن!!!

- (سعی می کنم آرامش خودم رو حفظ کنم) کسی نخواسته تو زندگی شما دخالت کنه عزیزم! برو به بابای خودت بگو چرا اومده پیش بابای من...

دلم می خواست بهش بگم: اصلا ببینم! وقتی تو و دخترهای دیگه فامیل منو فقط به خاطر اینکه چادری ام به ریشخند میگیرین من ناراحت میشم؟ نمی شم! چون می دونم کارم درسته و بهترین پوشش رو انتخاب کردم... تو هم اگر فکر می کنی کارت درسته پس نباید از حرف کسی ناراحت بشی!!! البته اگر فکر می کنی کارت درسته!

********************* ضمیمه:

* خدا حفظ کنه استاد محبی رو .... پیش که بودیم دبیر ادبیاتمون بودن، حرفای قشنگ زیاد می زدن، می گفتن: آدمی که خوابه یه بار نه دو بار صداش کنی بیدار میشه... اما ادمی که خودش رو به خواب زده خودتو هم خفه کنی بیدار نمیشه... چون نمی خواد بیدار شه... فقط شاید هر ازگاهی سرش رو از زیر پتو بیاره بیرون و بگه: مزاحم نشو...

* دیشب تا خود صبح بدون اینکه یه ثانیه پلک رو هم بذارم بیدار بودم... الکی!

صبح هم به امید خدا گرفتیم خوابیدم تا خود ظهر! و به این ترتیب خواب موندیم... و جاموندیم از مردم همیشه در صحنه... ونافرمانی کردیم.... و حسابی شرمنده حضرت آقا شدیم....

و ازظهر تا حالا نشسته ایم روبروی یک بسیجی مدعی پیرو خط امام! ( که البته عددی محسوب نمی شود در خیل عظیم بسیجیان ) و هی سرزنشش می کنیم...

* این جمعه هم گذشت..... اللهم عجل لولیک الفرج

ذکر 14 صلوات نذر تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج)، بسم الله